میگذرد روزهای زندگیت بی خیالی تا کی
همچو من نشو سرگشته مثل آب رفته در جوی
از بند نگاهش فرار کن ماندن تا کی
از خدا خواستنت یک عمر خود گناهست
یک بار خنده نکردی رسوا شدن تا کی
نه اثری بود در دلت نه فروغی به رویت
نشستن و بلندشدن در غم و غصه تا کی
از سوز عشق سنگ هم آب میشود
همچون آب روان اشک و آه و التماس تا کی
تبسم بر عشق چیدن سفره خدائیست
بی رنگ و ریا دعا کردن شب و روز تا کی
فکری بکن ای دل که وقت غروب است
چون مسعود روراستی در عشق تا کی